نی نی نازنازی ما...

ساخت وبلاگ
آتلیه آسمان

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 27 بهمن 1395 توسط مامان مریم |

ما از آلمان برگشتیم

من الان یه نی نی تو دلم دارم.....به همین سادگی!

قبل از اینکه به دوسلدروف سفر کنیم, ماه ها تحت نظر پزشک های اونجا بودم و نتیجه همه آزمایش ها و سونوها و نمونه ها واسشون ارسال میشد و داروها و هورمون هاشون رو استفاده کرده بودم و تزریق ها هم انجام شده بود....بنابراین طبق یه زمانبندی خاص و در یه شرایط آماده برای بارداری اونجا حاضر شده بودیم.

تو دیدار اول با پزشک ها, بعد از یه معاینه ساده به مترجم گفت که بهمون بگه که تشریف ببرید هتل و تا فرداشب حداقل پنج بار.........!!!...من و وحید هم که خجالتی! مترجم هم که مرد! خلاصه آب شدیم و رفتیم تو زمین دوسلدروف!!

پس فردا من حامله بودم!!

وحید میگه فکر نکنم هیچ مامان و بابایی تو دنیا انقدر دقیق تاریخ شکل گبری نی نی شون رو بدونن که من و تو میدونیم!

پزشک های اونجا کاملا مطمین, کاملا باآرامش و کاملا محکم و بااطمینان گفتن که پزشک های اینجا یه مشت احمق بودن !!!! و من مشکل حادی نداشتم و فقط میبایست یه سری پارامترها و داروها و تزریق ها  و با دوزهای خاص بعد از بارداری من انجام میشده تا بعد از لقاح رحم بتونه جفت و جنین رو بپذیره و نگه شون داره!...گفتن اصلا نی نی های قبلی من نباید سقط میشدن!!...پرونده پزشکی مو که خوندن گفتن اقدامات پزشکی ای که بعد از بارداری های قبلی من اتفاق افتاده, فاجعه آمیز بوده!

من راستش تو اون لحظه ها فقط یه چیزی برام مهم بود: اون لحن قاطع و محکم اونا وقتی که مترجم صحبت هاشون رو برام ترجمه میکرد که اطمینان داشتن نی نی ما حتما اینبار پیش مون میمونه و با مراقبت هایی که انجام میشه, دلیلی نداره که کنجدی تو دل مامانش نمونه!....همون جا یه نور امیدی تو دلم روشن شد که تا الان پرفروغ و پرفروغ تر شده....هر ساعتی که سپری میشه, خدا رو شکر میکنم که نی نی رو یک ساعت دیگه برامون نگه داشته!...

من همچنان تحت نظر پزشک های اونجا هستم, منتها با ایمیل...من تحت نظر مامان و عمه هستم, هر ثانیه که بخوام تکون بخورم که جیغ میکشن تکون نخور, واست بده!..اما دوست دادم بالاتر از همه اینا تحت نظر خدای بزرگ باشم و مهربونی هاش!!.."خدایا بچه من و وحید رو این تویی که میتونی نگه داری, پس کنجدم رو فقط به خودت میسپارم...و فقط به خودت"

موضوع :

نوشته شده در تاريخ پنجشنبه 14 بهمن 1395 توسط مامان مریم |

بالاخره ما عازم دوسلدروف خواهیم شد!

بعد از یک ماه و نیم کامل تحت نظر پزشک بودن و در یه شرایط خاص بدنی و هورمونی و با یه سری هماهنگی های پیچیده با کلینیک مقصد, ما در جستجوی نی نی جان مون در اوایل سال میلادی شون به آلمان سفر خواهیم کرد....

انکار نمیکنم که استرس زیادی رو تحمل میکنم....اگر دلداری ها و خنده ها و آرامش و دلگرمی های وحید نیود, شاید این همه داروی هورمونی و تست ها و سونوها رو دووم نمی آوردم...

نی نی فندقی من این بار دیگه بهمون ثابت کن که من و وحید هم لیاقت مامان و بابا شدن رو داریم...وفادار باش کوچولوی من...به دلم محکم بچسب!....

موضوع :

نوشته شده در تاريخ شنبه 20 آذر 1395 توسط مامان مریم |

سلام

نمیدونم اصلا هیچ مخاطبی دارم و کسی این نوشته ها رو میخونه یا خیر...

بعد از از دست دادن دوقلوها, طبق توصیه یکی از اساتید وحید که با یکی از همکارهای حاذق شون در ارتباط هست؛ قرار بر این شد که برای تکمیل معالجات به آلمان سفر کنیم.

با همکاری همین دو نفر, از کلن واسمون دعوت نامه فرستادن تا به کلینیکی در شهر دوسلدروف مراجعه کنیم که به قول خودشون به مرزهای جدیدی از علم در درمان نازایی رسیدن.!

با ایمیل با کلینیک مرتبط شدیم و یه سری آزمایشات و معاینات و سونوها هست که باید انجام بدیم و تکمیل کنیم, تا زمان نهایی سفر طبق نظر اون ها قطعی بشه...

وحید با دلگرمی ها و محبت ها و آرامشی که بهم تزریق میکنه, تو تمام روزهای سخت و دلتنگی, من رو آروم و آروم تر کرد...احساس میکنم میخوام براش بمیرم!...خدایا این مرد رو از پدر شدن, بی نصیب نذار! اگر دست من بود, دلم میخواست هزاران هزار از وحید تکثیر کنم, واسه لطیف تر کردن این دنیای نانهربون با وجود ابرانسان های فرشته مانند!

موضوع :

نوشته شده در تاريخ شنبه 16 مرداد 1395 توسط مامان مریم |

1- یه زمانی این وبلاگ رو خطاب به نی نی مینوشتم, اما الان واقعا دیگه نمیتونم....

2- در تدارک افتتاح مطب جدید وحید هستیم..مطب قبلی جمع میشه و مطب جدید تو یه ساختمان پزشکان  متخصص قلب و عروق خواهد بود...از همه اینا بهتر اینکه وحید دیگه الزامی به حضور کشیک در بیمارستان و به تبع اون شیفت شب نداره و این یعنی اینکه دیگه هیچ شبی تنها نخواهم بود!

3- سی دی طپش قلب بچه ها تو هفته نهم تو خونه هست....قشنگ خوراک گریه ساعت های تنهاییم رو جور میکنه!

4- اگر جوجه ها بودن, احتمالا الان دیگه بارداری به جاهای خوبش رسیده بود!..چه خوب میشد اگر آینده ها فیلم های فارغ التحصیلی وحید رو که میدیدم, به هم و به بچه ها میگفتیم مریم اینجا دوقلوها رو حامله بوده!

5- دروغ چرا, کلا خوب نیستم!

موضوع :

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 5 مرداد 1395 توسط مامان مریم |

تا روزها بعد از اون اتفاقات تلخ و وحشتناک، بیشتر از حد تصور غمگین و عصبی و خشن و پرخاشگر شده بودم!..اینو لازم نبود که کسی بهم بگه, خودم حس میکردم....مامانم معمولا هر روز کنارم بود و یا اینکه عمه غالبا منو میبرد اون طرف!....وحید به کل شیفت های شب بیمارستان رو با توضیح شرایط مون به یکی از استادهای صاحب نفوذش, تعطیل کرده بود و دیگه هیچ شبی تنها نبودم!..میدونستم که چقدر دارم اذینش میکنم..بی اختیار گریه می افتادم!..بی اختیار عصبانی میشدم و بهش میگفتم کنارم نیاد!..بی اختیار غر میزدم و بهونه میگرفتم....وحید و مامان و عمه و یاسمن و همه اطرافیان مدارا کردن و کردن تا کم کم سرد شدم...غمم فروکش کرد!..همه وسایل ها رو جمع کردن...واسم گوسفند قربونی کردن...دسته جمعی دو روز رفتیم چله گاه و شبم همون جا خوابیدیم...اون شب با وحید تا ساعت سه تو خنکای ریزش آب از صخره ها حرف زدیم...تو بغلش گریه کردم و گریه کردم تا دلم سبک و سبک تر شد....بهم گفت بچه براش بی اهمیت تر از اونی هست که من اینجوری خودمو زجر بدم!..گفت فقط میخوام تو آروم بشی, حتی اگر قرار باشه هیچوقت بچه نداشته باشیم, تحملش از این اشک های تو راحت تره!.....و من بازم گریه کردم و بهش گفتم که چقدر دلتنگم!.....اما از بعدش بهتر و بهتر شدم...سوز دلم کمتر شد.....فرداش تو راه برگشت مامان کلی نصیحتم کرد که خدا رو خوش نمیاد که این اوضاع رو برای وحید درست کردم!و باید به خودم مسلط بشم........یک شنبه اما وحید غافلگیرم کرد...از در که اومد داخل, لب هامو که میبوسید,دو تا بلیط گذاشت کف دستم...من و وحید شش روز عازم بخارست خواهیم بود...جشن فارغ التحصیلی وحید و هم کلاسی هاش و کنگره دوسالانه قلب و عروق حوزه بالتیک در کشور رومانی!.....وحید بهم قول داده که این سفر حالم رو خوب تر خواهد کرد!..روزهای آخر انترنی شم گذشت...دوست داشتم فارغ التحصیلی وحید با اومدن نی نی هامون رنگ و جلای دیگه ای داشته باشه که نشد!..با این وجود میخوام این همه سال زحمتش رو تو یه فضای خاطره انگیز جشن بگیره...امیدوارم بتونم همه چیز رو براش باشکوه و سرور رقم بزنم!

موضوع :

نوشته شده در تاريخ شنبه 12 تير 1395 توسط مامان مریم |

شاید اگر ده سال پیش، یا اون زمانی که نوجوون بودم و دختر دبیرستانی، یا حتی اون زمانی که بچه بودم و با دوست هام خاله بازی می کردم؛به آبنده فکر می کردم، هیچ وقت و هیچ وقت و هیچ وقت، فکرش رو نمی کردم که من در آینده زنی خواهم بو که چهار تا بچه رو از دست میده!...و جه از دست دادنی...و چه از دست دادنی...دوقلوهای من دیگه سه ماهه بودن!...من صدای قلب شون رو شنیده بودم....روزها و روزها و ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها حس شون کرده بودم!پاره تنم شده بودن...همه وجودم بودن..بازم به معرفت پسرک که وفادار تر بود!..چهار روز بیشتر پیش مامانش موند...و چه امیدها که دکتر بهمون داد..چه قول ها که احتمال موندن پسرمون زیاده و واسمون نگه اش میداره...اما نشد که نشد...و چه زجری رو با پوست و استخونم حس کردم...چه دردی..چه خون ریزی هایی..پسرک که ازم جدا میشد، لب مرز بیهوشی و اغما بودم!..اما اون درد کجا و درد دیگه نداشتن شون کجا...درد مادر نشدنم کجا..درد تحمل خنده ها و دلداری های وحید در حالی که می دونستم دلش خونه، کجا...درد دیدن چشم های اشکبار و سرخ مامان و عمه، در حالی که جلوی من به زور لبخند می زدن کجا...آه خدای من...این منم؟..این منم که این ها رو دیدم و تونستم تحمل کنم؟..این منم، همون مریمی که از دوران نامزدی اش واسه مامان شدن برنامه می چید؟...تو با من چه کردی خدا؟..با وحید من چه کردی؟..با خانواده های ما چه کردی؟...دلبندهای من کجان؟..من حس شون کرده بودم..من باهاشون زندگی کرده بودم..من صدای طپش قلب شون رو شنیده بودم؟...چطور از من توقع داری که بتونم تحمل کنم؟؟...

موضوع :

نوشته شده در تاريخ شنبه 14 آذر 1394 توسط مامان مریم |

سلام. خودم هم نمی دونم چی شد که امشب یه جرقه، یاد این وبلاگ رو توی ذهنم روشن کرد.... چیزی که مدت ها به یادش نبودم.... شاید که چون امشب، دلم خیلی گرفته! امشب من تنهام...وحید بیمارستان شیفت هست...آقای همسر اواخر دوران انترنی اش رو سپری می کنه... چون که دوست نداشتم از بعد از ازدواج مون هیچ چیزی رو ازش پنهان کنم، بهش یه اس ام اس دادم که: من از قبل از عروسی مون، یه وبلاگ واسه نی نی مون ساخته بودم، که امشب باز می خوام توش بنویسم...لطفا وقتی که اومدی خونه، ازم نخواه که آدرسش رو بهت بدم!!! راستش تو این مدت اتفاقات زیادی توی زندگی مون افتاد....روزهای زندی مشترک که دیگه حسابی بهش عادت کردم، خیلی شیرینه....فقط نشد که اونجور که دلم می خواست، و بعدها دل مون می خواست بشه..... حقیقتش اینکه: من تو این مدت دو تا نی نی سقط کردم.... بار اولش خیللللللی هیجان زده و خوشحال و ناباور بودم..تو یه بهت و شادی عجیبی غوطه ور بودم...وحید از خوشحالی من خوشحال و هیجان زده بود..با آب و تاب قضیه رو به همه گفتیم و تو هر دو تا خانواده جشن به پاشد!... اما نی نی خیلی زود ما رو ترک کرد.. بار دوم وحید هم مثل من منتظر و هیجان زده و پراشتیاق بود....دیگه حس کرده بود که یه نی نی رو داشتن می تونه چقدر رویایی و شیرین باشه و زندگی مون رو پر از رنگ و آهنگ و نور و سرور کنه... بار دوم هم اما نی نی بی وفا بود....فقط یک هفته پیش مون بود و باز هم از دستش دادیم...کوچولوی من با یه درد و خونریزی، از دست مون رفت.. دیگه نه مسافرت کیش حالمو خوب کرد..نه ده روز مرخصی گرفتن وحید...نه حرف های امیدوارانه... الان بهترم، اما: دیدید یه وقتی آدم یه چیزی رو با تمام وجودش، با تک تک سلول هاش می خواد و بهش احتیاج داره و تا به دستش نیاره و بهش نرسه،یه نفس عمیق راحت نمی تونه بکشه؟؟..من الان اون احساس رو دارم! (صبا جان، شما خیلی بامعرفت و با وفا و مهربونی..شرمنده که چندین و چند بار به وبلاگم اومده بودی و من اطلاعی از خودم نداده بودم...حداقل امیدوارم این پست رو بخونید تا خیالم راحت بشه..اگر وبلاگ داشتید، حداقل می اومدم وبلاگت و برگشتم رو بهت اطلاع می دادم)

موضوع :

نوشته شده در تاريخ شنبه 23 آذر 1392 توسط مامان مریم |

روزهای آخر ترم هشت کارشناسی ام بود که رتبه های ارشد اومده بود و همه در تب و تاب بودن که کدوم شهر و دانشگاه قبول می شن و چطوری انتخاب هاشون رو انجام بدن..

رتبه من با وجودی که رتبه بدی نبود!(306)، و توی بسیاری از رشته ها، بچه ها با رتبه های خیللی بالاتر از این روزانه دانشگاه های حتی درجه یک قبول می شدن، اما تو رشته حسابداری، به خاطر ظرفیت کم و اندک پذیرش دانشجو در مقطع تحصیلات تکمیلی (خصوصا در اون سال ها که هنوز ظرفیت ها انقدر زیاد نشده بود)، یه رتبه آستانه ای محسوب می شد!!....یعنی نه می شد قطعا بگی که من روزانه یا شبانه دانشگاهی می تونم قبول بشم...و نه قطعا می شد بگی که امیدی نیست..(به دانشگاه آزاد هم  که مطلقا نه اعتقادی داشتم و نه اصلا فکر می کردم)...هدفم فقط و فقط دانشگاه سراسری بود..

اون زمان بچه های حسابداری چند تا وبلاگ پربازدید داشتن که اخبار مربوط به کارشناسی ارشد و منابع و درصد ها و رتبه ها و اینا رو از اونجا پیگیری می کردن....یکی از این وبلاگ ها، وبلاگ حامد فیلی بود!

همون روزها یه بار رفته بودم اونجا که کامنت بذارم، که دیدم یکی از کامنت هایی که اونجا هست و با اسم "حمیده" نوشته شده، یه لینک وبلاگ زیرش هست...

کنجکاو شدم و اون وبلاگ رو باز کردم، و اون کلیک شد شروع یه آشنایی زیبا و دیرینه، با یه فرشته مهربون، برای من!!!فرشته

اون وبلاگ متعلق به یه دختر خانم شمالی بود که اون هم ارشد اون سال رو برای دومین بار شرکت کرده بود و انگاری که رتبه اش از من بهتر شده بود..

منم اون زمان یه وبلاگ دیگه داشتم...(که بعدها اون وبلاگم که تو دوران کارشناسی توش می نوشتم، متعلق به دوستم شد و بعدها متاسفانه به سرنوشت غم انگیزی دچار شد!..)

به هرحال منم آدرس وبلاگم رو برای اون دختر شمالی! گذاشتم و بعد از چند بار که برای هم کامنت گذاشتیم؛ اون دوست جدید، شماره تلفنش رو برای من کامنت گذاشته بود...

(بر خلاف نظر حمیده خانم که فکر می کنه من شماره تلفنم رو گذاشته بودم!نیشخند)..(آخه حمیده جونی، دقیقا یادمه که اینترنت خونه مون قطع شده بود، در حالی که من به اینترنت احتیاج داشتم...به خاطر همین بابام من رو رسوند کافی نت..بعد من کارم رو که توی کافی نت انجام دادم، یه سر هم به وبلاگم زدم و شماره تلفن تو رو اونجا دیدم و برش داشتم!...و بعد تو راه برگشت به خونه، تو ماشین کنار بابام، به تو اس ام اس دادم و اولین اس ام اس هامون اونجا بود که به هم فرستاده شد...)

بعد وقتی که من رسیدم خونه، هنوز چند ساعتی نگذشته بود، که شماره اون دوست جدید بهم زنگ زد!(اینم دوباره بر خلاف نظر حمیده خانم، که فکر کرده بود من اولین بار بهش زنگ زدم!نیشخند)...یه حس شیرین بهم گفت که اون تلفن رو جواب بدم..و دقیقا اولین چیزی که بهش فکر کردم این بود که نکنه این دوست جدید فکر کرده که نکنه من دخترخانم نباشم، و به هر دلیل پسر باشم یا قصد اذیت داشته باشم و حتما می خواد خیالش جمع بشه، و خب منم جواب بدم و خیالش رو راحت کنم؛ و این شد که اولین بار صدای مهربون اون دوست جدید رو هم شنیدم....

اون سال من ارشد قبول نشدم و اراده کردم و تصمیم گرفتم که خیلی جدی و باپشتکار واسه سال بعد خودم رو آماده کنم....و از اونجایی که من توی خونه دو تا داداش که یکی شون یه شیطون و اتیش پاره به تمام معنا هست،داشتم و از طرفی سرگرمی های زیادی هم دور و برم بود که می تونست تمرکزم رو از درس دور کنه، تصمیم گرفتم که واسه درس خوندنم به خونه مادرجونم برم!..جایی که پر از آرامش و سکوت بود و من اونجا بهتر می تونستم درس بخونم..

این کار رو کردم و همون زمان باز در مورد منابعم هم با دوست جدیدم، مشورت کردم، و اونم بهم یادآوری کرد که واسه درس حسابرسی، موسسه پارسه یه کتاب خوب داره که مطالب رو خوب جمع بندی کرده؛ وقتی بهش گفتم که کتاب حسابرسی پارسه رو ندارم، اون دوست خوب، با وجودی که مدت زیادی نبود که با هم آشنا شده بودیم، در کمال مهربونی و لطف، زحمت کشید و کتاب خودش رو واسم پست کرد به خونه مادر جونم....(این مهربونی اش، توی اون مدت کوتاه دوستی و آشنایی، برام خیلی جالب و تحسین برانگیز بود!)

همه این جزییات رو نوشتم، تا بعدها نی نی ام هم بدونه که مامانش، بهترین دوست هاش که براشون احترام زیادی قائل هست رو چطوری پیدا کرده و چطوری باهاشون آشنا شده....ماچ

بعله، یکی از بهترین دوستی های من توی دنیای نت بود که شکل گرفت و تا امروز که حدودا داره به چهارمین سال خودش نزدیک می شه، برام خاطره انگیز و ناب بوده..

این دوست خوبم، که دیگه الان باید بهش بگم دوست قدیمی، "حمیده" خانومی خودم بوده....قلب

اون سال حمیده ارشد قبول شده بود، چند ماهی بود که عقد کرده بود و آزمون استخدامی توی یه اداره هم پذیرفته شده بود و سر کار می رفت..

من اون سال ارشد قبول نشده بودم، مجرد بودم، و هنوز هیچ نسبتی (به جز یه علاقه قلبی و دو طرفه که با گذشت زمان داشت شدید و شدیدتر می شد) با وحید نداشتم...

تو این مدت ِ دوستی مون، حمیده یه بار عروسی اش عقب افتاد...بعدش من ارشد قبول شدم..بعد یه مدت من نامزدی کردم...بعدش عقد کردم...حمیده اینا عروسی کردن....عروسی من و وحید هم دقیقا به همون دلیل مشابه! یه بار عقب افتاد ....و بعد من و وحید عروسی کردیم....و الان هم که من درگیر چند تا آزمون استخدامی شدم..

الان هم من و هم حمیده، جفت مون پایان نامه هامون رو دفاع کردیم و جفت مون سر خونه و زندگی مون هستیم..

و توی تمام و تمام این روزها من و حمیده کنار هم بودیم و تو هر مرحله با هم حرف زدیم و مشورت کردیم، و مخصوصا من، همیشه از تجربه های حمیده، که یه قدم از من جلوتر بود استفاده کردم..

به قول حمیده یه بار که با هم صحبت می کردیم، واقعا به همین چهار سال دوستی خودمون دو تا که نگاه کنیم و اتفاقات جورواجور که واسه دو تامون توی این مدت اتفاق افتاده؛ می تونیم گذر سال های عمرمون رو به خوبی حس کنیم...

واقعا نمی تونم توصیف کنم که حسم از دوست بودن با دختری مثل حمیده چطور هست و چقدر باهاش راحتم...شاید بعضی وقت ها چیزایی که به مامانم نگفتم رو به حمیده گفتم..و یا مثلا بعضی از بحث ها و کل کل هامون با وحید باشه رو که فقط حمیده ازشون خبر داشته باشه و با کس دیگه ای در موردشون حرف نزدم.....

بعضی وقت ها که غصه خوردم که چرا خواهر ندارم، حمیده بهم گفته که می تونی منو خواهر صدا کنی! و منو جای آبجی خودت بدونی..

خیلی وقت ها حمیده نصیحتم کرده...یا راهنمایی ام..

حتی بعد از ازدواجم، یه مسئله که بهش بی توجه بودم رو حمیده بهم در موردش تذکر جدی دادچشمک..و الان فقط خودش می دونه منظورم چی هستچشمک..و از بعد از اون من سعی می کنم که رعایت کنم..خجالت

بعد جالب تر اینکه، حمیده یه دختر کاملا مذهبی، با اعتقادات قوی، چادری و نازنین هست..

جالب از این لحاظ که، خب من خودم هیچوقت این مدلی نبودم؛ و برام جالب هست و تازگی داره که چطوری شد که من با یه دختر خانمی که انقدر با هم توی این مسائل فرق داشتیم، اینطور دوستی پایدار و زیبایی رو پیدا کردم و دارم تجربه می کنم.

و حالا بهانه این پست، خبری هست که وقتی اس ام اس اش برام اومد، از شادی جییغغغغ کشیدم و نتونستم هیچ جوابی به اون اس ام اس بدم، جز اینکه زنگ بزنم و صدای دوست خوشگلم رو بشنوم!

"حمیده جون باردار هست"........و خدا می دونه که الان من چقدر ذوق مرگم!!

اصلا یه جور عجیبی خوشحالم..

نی نی کوچولوی من مژده که نی نی دوست مامانت توی راهه....و خدا رو چه دیدی...شاید تو و نی نی دوست من هم، آینده ها دوست های خوبی برای هم شدید...

حمیده گلم، دوست خوب و مهربونم، آبجی عزیزم، از ته قلبم بهت هزاااران هزااار بار، پا گذاشتنت به دنیای مادرانه ها رو تبریک می گم...و آرزو می کنم که با سلامتی و صحت کامل، دوران بارداری تو پشت سر بذاری و نی نی عزیزت رو به آغوش بگیری...ای شالله که یه فرزند خوب و صالح و دوست داشتنی و سالم، درست مثل خودت، نصیب تو و همسر عزیزت بشه..

برات خیلی خوشحالمفرشته...و منتظرم که ای شالله صورت ماه و نازنین فسقلی تو ببینمفرشته...ای شالله که بعدش هم نوبت من باشه و کلکسیون اتفاقات خوب دوستی چهارساله مون، با نی نی دار شدن دوتامون تکمیل بشه.......

مراقب خودت، و از اون مهم تر نی نی خاله مریمنیشخند، بااش..

دوست داشتم این پست رو بنویسم اش، ولی منتظر بودم که اول خودت خبر بارداری تو توی وبلاگت بدی و بعد من بنویسم..


خواننده های  خوب وبم، همراه های گلم و دوست های مااااهم، معذرت می خوام که این همه تاخیرم زیاد شد و شما رو از نتیجه دفاعم بی خبر گذاشتم...شرایط یه طوری شد که زودتر از این نتونستم که بیام...بعد از دفاع که برگشیم شیراز، من چند روزی رفتم خونه مامانم، بعدش هم وحید واسه یه کنگره قلب و عروق با دو تا از استادهاش و چند تا از هم کلاسی هاش باید می رفتن بوشهر، که اون زلزله پیش اومد و به خاطر همون چند روزی کنگره و سفر اون ها به تاخیر افتاد و منم خونه مامانم باز موندم...بعدش هم یه مشکل زنانه! کوچولو برام پیش اومد که دکتر رفتم و حالا بعدا می یام در موردش بیشتر توضیح می دم...و یه آزمون استخدامی هم بود که پذیرفته شده بودم و خودم دوست داشتم مدارکم رو تحویل بدم و وحید دوست نداره که من سرکار برم و می گه اذیت می شی و چه لزومی داره تو بخوای سر کار بری و اینا و خلاصه حرف و حدیث ها سر این مسئله که آخرش وحید می گه تو اگر خودت دوست داری و علاقه داری، من نمی تونم نظرم رو بهت تحمیل کنم، ولی نری بهتره! و خودت اذیت می شی، در صورتی که اصلا نیازی بهش نیست...میگه تو برو بپرس، قراره نهایتا چقدر بهتون حقوق بدن، من خودم هر ماه سه برابرش رو بهت می دم، اما تو کوتاه بیا!!ابرو..ولی خب منم فعلا مرغم شده تک پا !! و مدارکم رو هم تحویل دادم...وحید می گه تو چون زحمت کشدی و درس خوندی و شاید دلت بخواد منزلت و جایگاه اجتماعی داشته باشی، من بهت نمی گم نه و مانعت نمی شم؛ اما اگر نری، می دونم که کمتر اذیت می شی و خوشحال ترم!...خلاصه که اینطوریا..

حالا بعد می یام یه پست می ذارم و بیشتر می نویسم کلا.

راستی دفاعم هم به خوبی برگزار شد و دیگه واقعا راحت شدم!..نمره ام  رو هم نوزده و سی و هشت، از نوزده و چهل بهم دادن که خب خیلی راضی کننده و خوب بودش..

مامان و عمه و یاسمن هم واسه دفاع اومدن...یاسمن تا موقعی که من ارائه می دادم دختر خوبی بود، اما همین که دفاع تموم شد،کلی آتیش سوزوند و اذیت کرد که بعدا شرحش رو می نویسم!...بچه های کلاس کلی بهم خندیدن که به خواهر شوهرم تذکر می دادم و دعواش می کردم و اونم حساب می برد و ازم می ترسید!!

موضوع :

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 آبان 1392 توسط مامان مریم |

نوشته شده در تاريخ پنجشنبه 16 آبان 1392 توسط مامان مریم |

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد نی نی نازنازی ما......
ما را در سایت نی نی نازنازی ما... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4man-vahid-kopoli8 بازدید : 26 تاريخ : جمعه 12 خرداد 1396 ساعت: 18:47